یکی شدن من وهمسرخوبمیکی شدن من وهمسرخوبم، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 16 روز سن داره
زندگی ما زیر یه سقفزندگی ما زیر یه سقف، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره
وبلاگ نی نی مون وبلاگ نی نی مون ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

فرشته ی آسمونی من

سومین سالگرد عقد من و بابایی

سلام مامانی دیگه اومدنای من همش شده عجله ای !!!‌ ببخشید عزیز دلم سرم خیلی شلوغ شده . یه خبر :‌ دیروز سالروز عقد من و بابا بود . سه سال گذشت . سه سال گذشت از روزی که خطبه ی عقد بینمون جاری شد و زن و شوهر شدیم . یادش به خیر این روز رو عاشقانه به بابایی مهربونت تبریک میگم و امیدوارم هر روز از روز قبل بیشتر احساس خوشبختی کنیم . شب قبلش میخواستم برای بابا یه هدیه بخرم . میدونستم برای تو ماشینش هندزفری لازم داره اما خودم نمیتونستم برم بگیرم . شب که بابا اومد بهش گفتم بریم بگیریم و اونم فهمید واسه چی میخوام . حالا نمیدونم خودشم یادش بود یا نه . اما فکر کنم یادش نبود ! خب اونم سرش شلوغه دیگه ... در این مورد زیادم ازش ت...
30 تير 1391

این چند روز و کلللللللی خبر !

سلام مامانی بعد از چند روز اومدم با کلی خبر جدید : خبراول : نی نی دوست گلمو که یادته ؟ گفتم قراره آخر مرداد یا اولای شهریور به دنیا بیاد ؟ روز 11 تیر مامانش میخواست بره که خرید سرویس تخت و کمد و ... رو قطعی کنه .یعنی مدلشو قبلا انتخاب کرده بودن و فقط میخواستن برن که تمومش کنن اما هنوز واسه رنگش مونده بودن. واسه همین به منم گفت همراشون برم چون مثلا گرافیستم و سلیقه ام خوبه !  هرچند که منم چیزی بیشتر از خودشون نمیدونم ولی بازم به خاطر اینکه خودم خیلی دوست داشتم  همراشون رفتم طرقبه ، سیسمونی وروجک . خواهرش هم باهامون بودن . خلاصه من پیشنهاد رنگ بادمجونی - سفید رو دادم و همه هم با نظرم موافق بودن&n...
27 تير 1391

امتحانات ترم دوم تموم شد

هوووووووووووووووووووووووووووووووورررررررررررررررررررررررررررررراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا امروز امتحانام تموم شد ........................................................... تموم تموووووووووووووووووووم راحت شدم البته فقط تا هفته دیگه چون یه هفته دیگه کلاسام دوباره شروع میشه !!!!!!!   البته من از این بابت خیلی هم ناراحت نیستم چون دوست دارم درسم زودتر تموم شه و تابستون باعث میشه درسم دو ساله تموم شه که این خیلی خوبه عزیز دلم . فقط به خاطر تو دوست دارم زودتر تموم شه که تو رو هم بتونیم زودتر بیاریم . مزدگونی بده که فقط یه سال و سه ماه مونده به پایان کلاسهام و بعدشم که دیگه پا...
13 تير 1391

احساس من

نمیدونم چم شده مثه دیوونه ها شدم همین چند دقیقه پیش کامپیوتر رو  خاموش کردم ولی الان دوباره روشن کردم و  اومدم تا بنویسم بابایی خیلی وقته خوابیده . از ساعت ده و نیم آخه خیلی خسته بود . الانم ساعت یک بامداده بعضی وقتا دلم خیلی هواتو میکنه . امشب هم از همون شباست میدونی چیه شاید اگه الان مسئله ی خونه در کار نبود واسه ی اومدنت تصمیم می گرفتیم اما ...... اصلا دوست ندارم که وقتی تو میای توی این خونه باشیم . دلایل زیادی داره . خونه ای که قراره ساخته بشه ١٥ تیر ماه تخریبش رو شروع میکنن . مامانی برای من خیلی سخته که بخوام تا یایان درسم صبر کنم . من دلم میخواد زودتر تو رو داشته باشم چیکار کنم ؟ اگ به ام...
11 تير 1391

پدر بزرگ خوبت 50 ساله شد

سلام گل مامان امروز تولد بابایی ( بابای بابا) بود . ٥٠ سالشون تموم شد . پدر شوهر جوونی دارم مگه نه ؟ تازه وقتی که ما عقد کردیم ٤٧ ساله بودن و مامان بابا هم ٤٣ ساله ایشالا همیشه تنشون سالم و لبهاشون خندون باشه ما که دیروز کادوشونو بردیم اما قبل از اینکه کادو رو بدیم رفتن و ما مطلع نشدیم و به خاطر امتحان امروز من مجبور شدیم زودی بیایم خونه که البته ٨ شب رسیدیم و خیلی زود هم نبود امشب هم که قرار بود اگه شد بریم با هم بیرون و یه مراسم تولد براشون بگیریم اما بابا ت خیلی خسته بود و بابایی هم دیر میومد خونه واسه همین اونم کنسل شد به هر حال امیدوارم سایه شون مستدام باشه راستی  شاید فردا با  دوستم ن.م که الان ن...
10 تير 1391

از دوست

عزیز مامان دلم برات یه ذره شده بودوتو همین مدتی هم که آپ نکردم یعنی از اول تیر تقریبا هر روز میومدم و به وبت سر میزدم امروز دوست گلم (ن.م) اومده بود خونمون.صبح اومد ساعت 9 و تا 13:30 موند . چون بعدازظهر کار داشت و قرار بود جی دیگه ای بره بیشتر نموند همونیکه یه نی نی تو دلش داره و ایشالا تا یه هفته دیگه 7 ماهش تموم میشه و میره تو 8 ماه . این دوستم 7 ماه و 20 روز از من بزرگتره . بهش میگم : من اگه بخوام به تو برسم باید 27 روز دیگه حامله شم !!!! خخخخخخ آخه میدونی ما از بچگی با هم دوست بودیم و همه ی کارامون با هم بود .  کلاس اول راهنمایی بودم . تازه از دبستان اومده بودم بیرون و حس بزرگی میکردم .  میز اول مینشستم...
7 تير 1391

اولین امتحان پایانی پودمان دوم

سلام مامانی امروز اولین امتحانمو دادم و خوشبختانه بد هم نبود خدا رو شکر از دست یکیش راحت شدم ولی امتحان پس فردا فوق العاده سخته باید امروز تمومش کنم و فردا فقط دورکنم ببخش که این روزا به خاطر امتحانام زیاد نمیتونم بیام پیشت . امتحانای من ١٣ تیر تموم میشه و مال بابا ١١ تیر . بعدش قول میدم زود زود بیام خیلی دوست دارم اینم عکس یه نی نی خوشگل مثه تو که مامانش ماچ بارونش کرده : میبوسمت جیگر من ...
1 تير 1391

تولدانه

سلام دوباره به نفس خودم چطوری عزیز دلم ؟؟ امروز اومدم با گزارش مصور تولد !!! و البته یه خاطره ی قشنگ که تو ذهنم موندگار شد . روز پنج شنبه با خاله ت اینا و مامان جون و بابا جون رفتیم بهشت رضا سر مزار دایی علی . طبق معمول هر هفته . اما باباییت نیومد و گفت میخوام ماشینو ببرم تعمیرگاه که البته دروغم نگفت اما مثل اینکه کار ماشین زیاد طول نکشیده بود. توی بهشت رضا و و قتی داشتیم برمیگشتیم چند بار برام اس ام اس زد که کجایین؟کی میاین ؟؟ من تنهام !!!!!!!!!! فکر کن !!! سابقه نداشت بابا از این حرفا بزنه !!! نزدیک خونه که شدیم اس ام اس زد که رسیدین یا هنوزم باید تنها بمونم؟؟؟؟ این من بودم اونموقع : البته حدس زدم شاید یه هدی...
8 تير 1391

گاهی مثل همین حالا

گاهی زندگی چقدر خسته کننده و تلخ مپیشه گاهی چقدر آدما زیاد حرفت رو نمیفهمن گاهی چقدر آرزوهامون رو دلمون سنگینی میکنه گاهی چقدر از آینده می ترسیم گاهی چقدر دلمون برای گذشته تنگ میشه گاهی چقدر دوست داریم از ته دل بخندیم و نمیتونیم گاهی چقدر دلمون برای گریه های وقت و بی وقت تنگ میشه گاهی چقدر سخت میگذره، بی خواب میشیم، می ترسیم، حس تنهاییی می کنیم گاهی چه سخت بدست میاریم و چه آسون از دست میدیم گاهی چقدر کم قدر لحظه های خوشیمونو میدونیم گاهی چقدر دعا داریم که بین زمین و هوا مونده و منتظر یه نگاه منتظر یه اجابته گاهی چقدر دلمون یه دلخوشی میخواد......... گاهی چقدر شکر گذاریم، به همه ی داشته ها و نداشته ها ...
8 تير 1391
1